متن زير يک شبه خاطره از يک بيمار مبتلا به ديابت نوع يک هست که ما رو با دغدغه، مشکلات و اميدهاي یک بيمار ديابتي آشنا ميکنه.
من بیدار شدم. به خودم جرات نميدم که چشمام رو باز کنم. پوستم ميسوزه. اما هيچ صدایی نمياد.
گيج و وحشت زده، چشمام رو باز میکنم. رو به اتاق خوابي که نور ماه روشنش کرده. همسرم کنارمه.
من پشت سرش به سختي نفس ميکشم. خوش شانسم که اون اينجاست.
وقتي بيدار ميشه و ميفهمه که من داغم، ميدونه که قند خون من به طرز خطرناکي پايينه.
وقتي همسرم سراسيمه بلند ميشه و دنبال يه چيز شيرين و قند دار ميگرده، من مضطرب ميشم.
نکنه انسولين زيادي تزريق کردم؟
نکنه زياد فعاليت کردم؟
نکنه به کماي ديابتي برم؟
وقتي صداي زنگ ساعت درمياد، حس ميکنم که با يه کاميون تصادف کردم.
به سختي يادم مياد که يه آدامس از دهنم افتاده روي بالش و به موهام گير کرده. داشتم درازکش يه چيزايي ميخوردم تا وقتي که شيريني قند تو وجودم پخش شد و دوباره خنکم شد.
يادم مياد که حس ميکردم نزديک مرگم.
اين ماجرا سالي چند بار بيشتر اتفاق نميافته ولي مثل تزريقهاي شبانه انسولين واسه اونايي که ديابت نوع يک دارن آشناست.
به سمت آشپزخونه ميرم که قند خونم رو چک کنم. انسولين کوتاه مدت و بلند مدتم رو ميذارم روي اوپن آشپزخونه که بعد از خوندن مقدار قندم، استفاده کنم.
يه انگشتم رو سوراخ ميکنم و چند ثانيه بعد... قند خونم معلوم ميشه. 9 و يک دهم ميليمول!
بيشتر از اونيه که بايد باشه. ولي خوب چند ساعت قبل واسه افت قندم، چيزاي شيرين خوردم. واسه همينه.
20 واحد از انسولين آهسته جذب ميزنم به پام. تا کم کاري پانکراسم رو جبران کنم.
بعدش تصميم ميگيرم که صبحانه نخورم و دو واحد انسولين جذب سريع هم ميزنم به اون يکي پام.
يه يادداشت واسه خودم ميذارم که دو سه ساعت ديگه يه شير قهوه بخورم. واسه جبران کربوهيدراتم، اگر که حس کردم که قندم خيلي داره ميافته.
قند خونم رو چک کردم. 4 و نه دهم. احتمالا مشکلي نداره اگر يخورده فعاليت فيزيکي کنم، به شرطي که بعدش بالافاصله حداقل 30 گرم کربوهيدرات بخورم.
اگه نخورم دوباره مثل اول صبح ميرم تو وضعيت هيپوگليسمي، که دوست ندارم دو بار در روز تجربهش کنم.
يه نهار سبک
پيش چند تا از دوستام بودم، يه تيکه بزرگ کيک بهم تعارف شد. محترمانه رد کردم.
البته که کيکي به اون خوشمزگي رو دوست داشتم ولي نميخواستم قبل از شام دوباره انسولين تزريق کنم.
از طرف يکي از فاميلها، براي يه شام توي يه رستوران حسابي دعوت شديم. سر ميز شام قندم رو چک ميکنم (تصميم گرفتم که همه بدونن که من ديابت دارم) و وقتي عدد 3 و نه دهم رو ديدم نگران شدم.
يه غذاي گوشتي نميتونه مثل کربوهيدرات، قند خونم رو متعادل نگه داره. هر نوشيدنياي هم که سفارش بدم، قندم رو ميبره بالا بعد ميفته پايين.
حس ميکنم امروز کلا قندم پايين بود. انسولين زيادي مصرف نکردم.
دو واحد انسولين کمتر ميزنم به اين اميد که براي شام کربوهيدارت کافي بخورم تا قندم در طول شب نرمال باشه.
تقريبا دو دهه از زندگيم رو وقت و بي وقت عذرخواهي کردم و رفتم به دستشويي تا انسولين تزريق کنم. اين تزريق من رو زنده نگه ميداره. نبايد به خاطرش خجالت بکشم. از اين به بعد ديگه دستشويي نميرم براي تزريق. هر جا هستم چه توي مهموني چه سر ميز شام، همونجا انسولين ميزنم.
چند ساعت از شام گذشته و من حس خوبي دارم. قندم رو چک ميکنم. همه چي خوبه.
چند روزي که گذشت، به عنوان يه ديابتي نوبت پزشک نداشتم، نگران قند خون بالا نبودم، برنامه ورزشيم رو دنبال کردم و مشکلات جدي نداشتم. اين يه جنگ پربار بود و من ميدونم که برنده ميشم.
آخرین بروزرسانی در 1398/01/23-22:00